ببخش اگر کم می نویسم، گاهی فکر می کنم نوشتن را، و حتی حرف زدن را دوست ندارم. باورش سخته ولی گاهی مدتها به یک منظره خیره میشم غالباً به دور دستها، و خودم رو رها می کنم در هر چیزی که منو به یک آرامش درونی می رسونه، من مدتهاست بیشتر با رودخونه و جنگل نزدیک خونه م حرف می زنم تا با آدمها، آرزوها و دلتنگی هامو به مرغای دریایی می گم، شاخه ی درختها رو می گیرم و باهاشون حرف می زنم. و جالب اینجاست که وقت گذروندن با اینها آرومم می کنه. مدتهاست که دیگه هیچ مطلبی از سر ذوق ننوشتم، نه شعری، نه قصه ای، فقط تماشا کردم.
دقیقا چطور می تونم در بخشی از وجودم درد و نیاز بشریت رو در طول تاریخ تا امروز احساس کنم و عمیقا درد نکشم؟ گاهی میشینم کنار اون زندانی اردوگاههای کار و ترس و بی کسیشو حس می کنم، گاهی میشم اون بچه آفریقایی که داره از گرسنگی می میره و فقط از اون عکس گرفته میشه، کار من سر زدن به زخمهای کهنه و تازه ی روحمه، اینها واقعیتی که در من اتفاق میوفته و شنیدنش برای دیگران یه نوع شعار دادن پوپولیستی و احنقانه است. سالهاست که نرگس عزیز فهمیده ام که طبیعت به شکل عجیب و باور نکردنی انرژی های هدایت کننده و آرام بخش داره، و کاملا درست حدس زدی، البته پناه بردن من به طبیعت، تنها از سر غمگینی نیست، من وقتی به شدت پر از انرژی و شور و امید هم هستم به سرعت خودم رو وصل می کنم به روح طبیعت. نمیدونم چرا شاید یه عادت شده، ولی هر چی هست کاملا آگاهاته ست...
ام تی عزیزم٬ آیا تحت چنین شرایطی در یک وضعیت کاملا واقعی رنج می کشی یا می توان گفت که یک مفهوم کلی رو در می یابی و بخاطر اون رنج می کشی؟ نوشته ات دو بخش داره: رنج برای دیگران و کنکاش در زوایای شخصی روح و روان. در مورد بخش دوم باهات موافقم و خیلی خیلی به نتایج عالی اش باور دارم. فقط در مورد اول یعنی رنج برای دیگران در چهارچوب یک مفهوم کلی مثل فقر یا جنگ و از این قبیل من اینو قبلا تجربه کردم. برای من منجر به عمل نشد و فقط رنج حاضل ام شد. در مورد تو نمی دونم چقدر رنج ات را به اکتیویسم وصل کرده ای؟ معمولا رنج عمیق و فراگیر آدمی رو فلج می کنه. یعنی فلاکت و بدبختی را آنقدر زیاد و بزرگ در می یابی که با خودت می گی من کی باشم که بتونم کاری برای دیکران بکنم.
سخته توضیح دادنش با کلمه، ولی سعی می کنم برات بگم، در یک مفهوم کلی منو درگیر می کنه، که البته بدون اثر و نتیجه نیست، بدون شک روی افراد مختلف تأثیرات متفاوتی داره، در مورد من فکر می کنم که به طور خودآگاه و ناخودگاه با خودم و دیگران مهربونم کرده، نمی دونم چقدر ریشه در سرشتم داره یا داشته، ولی تنها چیزی که از دستم بر میاد همینه که دیگران رو ببینم و درک کنم و شاید کمی بیشتر از ظرفیت و درک و تربیتشون بهشون احترام بزارم، نمیخوام آدمها رو بالا و پایین بشونم، ولی این اجتناب ناپذیره وقتی انسانها رو بر اساس فرهنگ و شرایط زندگیشون در یک دوره زمانی خاص یا کوتاه مدت مورد تعامل و بررسی قرار میدی این تفاوتها پر رنگ هستند و دیده میشن، بنابراین من سعی میکنم و یا عادت کردم مهربونی آدمها رو بیشتر ببینم که صرف نظر از چگونگی فرهنگ و شرایط و تربیتشون به هر حال اتفاق افتادنیه در آدمها، حتی اون کسی که می تونه جنایت کار باشه زمانی در جایی آدم مهربونیه. این ویژگی همه رو برام یکی کرده و قابل احترام و مهربونی. جالب بدونی همونقدر که خودم رو روحی و درونی با دیگران نزدیک می بینم به همون اندازه از ارتباطات نورم جامعه فاصله می گیرم، با آغوش باز دیگران رو می پذیرم ولی به هیچ جمع و گروهی وارد نمیشم چه فامیلی و چه دوستانه. با آدمها هستم به ضرورت زندگی کاری و اجتماعی، تضاد غریبیه نه؟
این تضاد رو بهش فکر کردی تا به حال؟ نکنه خودت هم می دونی که باور داشتن به امری بدون اپلای کردن اون و ضیقل دادنش در عمل جز نتایج سلبی حاصل دیگه ای نداره. برای بهبود یا تغییر وضعیت ناچار از رویکرد ایجابی هستیم. اینکه عمل کنیم و تضاد رو به حداقل برسونیم به نظرت مفیدتر نیست هم برای خودمون و هم برای دیگران؟
من باورهامو زندگی می کنم نرگس جان عمل نمی کنم، یا بهتره بگم اکت نمی کنم، من زمانی که در رابطه با مردم هستم همونم که در خلوت خودم هستم، سالهاست که فکر می کنم عمل در بی عملیه، وقتی که سعی می کنی بسازی لحظه ای که داری خراب می کنی. شاید تعریف من از زندگی کردن کمی متفاوت باشه، در واقع تعریف من از آدمها و زندگی. هندی ها رسمشونه یک خال قرمز روی پیشونیشون میزارن، می گن با این خال قرمز رنگ هست که توسط نیروهای الهی دیده میشن، جدای از درستی یا نادرستی مطلب، این مفهوم زیباییه برای تفسیر کردن مطلبم، (دوست ندارم نرگس جان زیاد از باورهام حرف بزنم، همون اول هم گفتم کلمه ندارم برای گفتن، چون گفتن از درونیاتت مثل راه رفتن روی لبه ی باریک سقوط به قضاوت شدنه، در حالی که هیچ طرف این سقوط مقصد و هدف تو نبوده) میخوام بگم که همه ی ما چیزی جدای از این هستیم که دیده میشیم ظاهر ما یک بخش فریبنده از یک جهان نامرئی و به شدت حقیقیه، و دنیای واقعی و زندگی اجتماعیه ما با تمام اصول و قوائدش بر اساس همین ظاهر انسانی بنا شده، من نمیخوام باورهامو بر اساس تعامل با دنیای بیرون صیقل بدم، من با این دنیا به اندازه ی اونچه که باید ارتباط برقرار می کنم نه بیشتر، و در همون ارتباط هم وظیفه ام رو با تمام توانم انجام میدم. در واقع تمام رنجی که من می برم تنها از دیدن فقر و جنگ و جنایت بشریت نیست، از اینه که چطور ما به راحتی فریب جهان عینی رو میخوریم و این حقیقت بزرگ رو در خودمون نمیبینیم، ندیدنی که منجر به تمام این زخمها و دردهای بشری شده. من سهمم رو به اندازه ای که در این جهان عینی زندگی می کنم در کنار همین مردم با همون باوری که به وسعت و عظمت درونشون دارم (که بخش خاموشی از همین عظمت انرژی طبیعته) ادا می کنم، ولی توجه کن نرگس جان که ابدا بودن در این چهارچوبها و قوائد روزمره و ارتباطات و صورت ظاهری آدمها از وقتی خودم رو اینجوری پیدا کردم دغدغه ی من نبوده و نیست، خیلی نوشتم ببخش.
خوبم، اینجا این روزها حال و هوای کریسمس و سال نو میلادی هست، این فضاها همیشه حال آدم رو بهتر می کنه، منظورم جشنهای سال نو هست در هر جای دنیا، چه نوروز خودمون، چه کریسمس، چه سال نو میلادی. به قول شهیار قنبری «در تو خلاصه میشوم با تو زلال میشوم از پر پیراهن تو پُر پر و بال می شوم در شب یلدایی تو صاحب روز می شوم صاحب تحویل شب اول سال می شوم» منم هر جای دنیا که باشم انگار صاحب تحویل شب اول سالشونم.
خوبم نرگس عزیز،
پاسخحذفآرزو می کنم تو هم خوب باشی، و به قول سهراب، خوابت آرامترین خواب جهان.
من صدات نکنم من نپرسم تو ضدا نخواهی کرد؟ تو نخواهی پرسید؟
پاسخحذفببخش اگر کم می نویسم، گاهی فکر می کنم نوشتن را، و حتی حرف زدن را دوست ندارم. باورش سخته ولی گاهی مدتها به یک منظره خیره میشم غالباً به دور دستها، و خودم رو رها می کنم در هر چیزی که منو به یک آرامش درونی می رسونه، من مدتهاست بیشتر با رودخونه و جنگل نزدیک خونه م حرف می زنم تا با آدمها، آرزوها و دلتنگی هامو به مرغای دریایی می گم، شاخه ی درختها رو می گیرم و باهاشون حرف می زنم. و جالب اینجاست که وقت گذروندن با اینها آرومم می کنه. مدتهاست که دیگه هیچ مطلبی از سر ذوق ننوشتم، نه شعری، نه قصه ای، فقط تماشا کردم.
پاسخحذفخواهش می کنم. خوشحالم حالت خوبه و از وضعیتت راضی هستی. گرچه حس من می گه در ژرفای این آرامش حزن است که لم داده...
پاسخحذفدقیقا
پاسخحذفچطور می تونم در بخشی از وجودم درد و نیاز بشریت رو در طول تاریخ تا امروز احساس کنم و عمیقا درد نکشم؟ گاهی میشینم کنار اون زندانی اردوگاههای کار و ترس و بی کسیشو حس می کنم، گاهی میشم اون بچه آفریقایی که داره از گرسنگی می میره و فقط از اون عکس گرفته میشه، کار من سر زدن به زخمهای کهنه و تازه ی روحمه، اینها واقعیتی که در من اتفاق میوفته و شنیدنش برای دیگران یه نوع شعار دادن پوپولیستی و احنقانه است. سالهاست که نرگس عزیز فهمیده ام که طبیعت به شکل عجیب و باور نکردنی انرژی های هدایت کننده و آرام بخش داره، و کاملا درست حدس زدی، البته پناه بردن من به طبیعت، تنها از سر غمگینی نیست، من وقتی به شدت پر از انرژی و شور و امید هم هستم به سرعت خودم رو وصل می کنم به روح طبیعت. نمیدونم چرا شاید یه عادت شده، ولی هر چی هست کاملا آگاهاته ست...
ام تی عزیزم٬ آیا تحت چنین شرایطی در یک وضعیت کاملا واقعی رنج می کشی یا می توان گفت که یک مفهوم کلی رو در می یابی و بخاطر اون رنج می کشی؟ نوشته ات دو بخش داره: رنج برای دیگران و کنکاش در زوایای شخصی روح و روان. در مورد بخش دوم باهات موافقم و خیلی خیلی به نتایج عالی اش باور دارم. فقط در مورد اول یعنی رنج برای دیگران در چهارچوب یک مفهوم کلی مثل فقر یا جنگ و از این قبیل من اینو قبلا تجربه کردم. برای من منجر به عمل نشد و فقط رنج حاضل ام شد. در مورد تو نمی دونم چقدر رنج ات را به اکتیویسم وصل کرده ای؟ معمولا رنج عمیق و فراگیر آدمی رو فلج می کنه. یعنی فلاکت و بدبختی را آنقدر زیاد و بزرگ در می یابی که با خودت می گی من کی باشم که بتونم کاری برای دیکران بکنم.
پاسخحذفسخته توضیح دادنش با کلمه، ولی سعی می کنم برات بگم، در یک مفهوم کلی منو درگیر می کنه، که البته بدون اثر و نتیجه نیست، بدون شک روی افراد مختلف تأثیرات متفاوتی داره، در مورد من فکر می کنم که به طور خودآگاه و ناخودگاه با خودم و دیگران مهربونم کرده، نمی دونم چقدر ریشه در سرشتم داره یا داشته، ولی تنها چیزی که از دستم بر میاد همینه که دیگران رو ببینم و درک کنم و شاید کمی بیشتر از ظرفیت و درک و تربیتشون بهشون احترام بزارم، نمیخوام آدمها رو بالا و پایین بشونم، ولی این اجتناب ناپذیره وقتی انسانها رو بر اساس فرهنگ و شرایط زندگیشون در یک دوره زمانی خاص یا کوتاه مدت مورد تعامل و بررسی قرار میدی این تفاوتها پر رنگ هستند و دیده میشن، بنابراین من سعی میکنم و یا عادت کردم مهربونی آدمها رو بیشتر ببینم که صرف نظر از چگونگی فرهنگ و شرایط و تربیتشون به هر حال اتفاق افتادنیه در آدمها، حتی اون کسی که می تونه جنایت کار باشه زمانی در جایی آدم مهربونیه. این ویژگی همه رو برام یکی کرده و قابل احترام و مهربونی. جالب بدونی همونقدر که خودم رو روحی و درونی با دیگران نزدیک می بینم به همون اندازه از ارتباطات نورم جامعه فاصله می گیرم، با آغوش باز دیگران رو می پذیرم ولی به هیچ جمع و گروهی وارد نمیشم چه فامیلی و چه دوستانه. با آدمها هستم به ضرورت زندگی کاری و اجتماعی، تضاد غریبیه نه؟
پاسخحذفاین تضاد رو بهش فکر کردی تا به حال؟ نکنه خودت هم می دونی که باور داشتن به امری بدون اپلای کردن اون و ضیقل دادنش در عمل جز نتایج سلبی حاصل دیگه ای نداره. برای بهبود یا تغییر وضعیت ناچار از رویکرد ایجابی هستیم. اینکه عمل کنیم و تضاد رو به حداقل برسونیم به نظرت مفیدتر نیست هم برای خودمون و هم برای دیگران؟
پاسخحذفمن باورهامو زندگی می کنم نرگس جان عمل نمی کنم، یا بهتره بگم اکت نمی کنم، من زمانی که در رابطه با مردم هستم همونم که در خلوت خودم هستم، سالهاست که فکر می کنم عمل در بی عملیه، وقتی که سعی می کنی بسازی لحظه ای که داری خراب می کنی. شاید تعریف من از زندگی کردن کمی متفاوت باشه، در واقع تعریف من از آدمها و زندگی. هندی ها رسمشونه یک خال قرمز روی پیشونیشون میزارن، می گن با این خال قرمز رنگ هست که توسط نیروهای الهی دیده میشن، جدای از درستی یا نادرستی مطلب، این مفهوم زیباییه برای تفسیر کردن مطلبم، (دوست ندارم نرگس جان زیاد از باورهام حرف بزنم، همون اول هم گفتم کلمه ندارم برای گفتن، چون گفتن از درونیاتت مثل راه رفتن روی لبه ی باریک سقوط به قضاوت شدنه، در حالی که هیچ طرف این سقوط مقصد و هدف تو نبوده) میخوام بگم که همه ی ما چیزی جدای از این هستیم که دیده میشیم ظاهر ما یک بخش فریبنده از یک جهان نامرئی و به شدت حقیقیه، و دنیای واقعی و زندگی اجتماعیه ما با تمام اصول و قوائدش بر اساس همین ظاهر انسانی بنا شده، من نمیخوام باورهامو بر اساس تعامل با دنیای بیرون صیقل بدم، من با این دنیا به اندازه ی اونچه که باید ارتباط برقرار می کنم نه بیشتر، و در همون ارتباط هم وظیفه ام رو با تمام توانم انجام میدم. در واقع تمام رنجی که من می برم تنها از دیدن فقر و جنگ و جنایت بشریت نیست، از اینه که چطور ما به راحتی فریب جهان عینی رو میخوریم و این حقیقت بزرگ رو در خودمون نمیبینیم، ندیدنی که منجر به تمام این زخمها و دردهای بشری شده. من سهمم رو به اندازه ای که در این جهان عینی زندگی می کنم در کنار همین مردم با همون باوری که به وسعت و عظمت درونشون دارم (که بخش خاموشی از همین عظمت انرژی طبیعته) ادا می کنم، ولی توجه کن نرگس جان که ابدا بودن در این چهارچوبها و قوائد روزمره و ارتباطات و صورت ظاهری آدمها از وقتی خودم رو اینجوری پیدا کردم دغدغه ی من نبوده و نیست، خیلی نوشتم ببخش.
پاسخحذفمی فهمم ات و قصد داوری هم به هیچ وجه ندارم. فکر می کنم از پنجره نگاه کریشنا مورتی می فهممت :)
پاسخحذفنرگس جان شب یلدات مبارک
پاسخحذفسلام
مرسی ام تی جان
پاسخحذفگاهی بنویس اینجا...
من خوبم می دونی؟
تو در چه حالی؟
خوبم، اینجا این روزها حال و هوای کریسمس و سال نو میلادی هست، این فضاها همیشه حال آدم رو بهتر می کنه، منظورم جشنهای سال نو هست در هر جای دنیا، چه نوروز خودمون، چه کریسمس، چه سال نو میلادی. به قول شهیار قنبری
پاسخحذف«در تو خلاصه میشوم با تو زلال میشوم
از پر پیراهن تو پُر پر و بال می شوم
در شب یلدایی تو صاحب روز می شوم
صاحب تحویل شب اول سال می شوم»
منم هر جای دنیا که باشم انگار صاحب تحویل شب اول سالشونم.
خوبه شادی دیگران هر زمان حال آدمو خوب میکنه و بهش امنیت روانی میده. خوش بگذره
پاسخحذفسال نوت مبارک