۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

  • یک شب آتش در نیستانی فتاد

    سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد


    شعله تا سرگرم کار خویش شد

    هر نیی شمع مزار خویش شد

    نی به آتش گفت:

    کین آشوب چیست؟

    مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

    گفت آتش بی سبب نفروختم

    دعوی بی معنیت را سوختم

    سوختم

    زانکه می گفتی نیم با صد نمود

    همچنان در بند خود بودی که بود

    مرد را دردی اگر باشد خوش است

    درد بی دردی علاجش آتش است

    درد بی دردی علاجش

    آتش است

    آتش است

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

ام تی جانم
اینجا رو برات دوباره فعال کردم
دو ماه قبل وزارت علوم رفتم امور دانشجویان خارج از کشور. یکی از هند اومده بود اونجا، همه ش حس میکردم تویی. انگار شازده کوچولو بود، دیناش همونقدر آروم و ناب بود. جالب اینجاست برگشت نگام کرد بی هیچ مقدمه ای خندید و سلام داد بهم...
تا زمانی که کارش تموم بشه، با اینکه نوبتم هم رسیده بود، از پیش اش جدا نشدم و نشستم صحبتهاشو گوش کردم.
بیا منتظرتم رویای خوب